سال ها پیش در یکی از مجموعه های فرهنگی اصفهان، مسئولیتی داشتم. هرکجا کار کنی، بخواهی یا نخواهی، بعضی از تو خوششان می آید و بعضی هم نه؛ تو نیز همین احساس را نسبت به آنان داری. در آن مجموعه نیز کسی بود که آبش با من در یک جوی نمی رفت. کل کل ما با این زیر دستمان ادامه داشت تا آنجا که مجبور شدم اخراجش کنم. البته اخراج او ربطی به اختلافمان نداشت. خبر رسید و ثابت شد او از امکاناتی که در اختیارش بوده سوء استفاده کرده و روابط غیر اخلاقی داشته است. به خاطر حساسیت مسئولیتی که بر عهده او بود، چاره ای جز اخراجش نداشتم. در یک جلسه دو نفره، به او خبر دادم که قصد اخراجش را دارم. به او توضیح دادم چرا این تصمیم را گرفته ام و البته اطمینان دادم آبرویش را حفظ خواهم کرد.
خبر اخراج او خیلی سریع در مجموعه پیچید و البته اولین چیزی که با این اخراج به ذهن متبادر می شد، اختلاف میان ما بود. مسئول ارشدی داشتیم که من را خواست و علت اخراج آن فرد را پرسید. بر اساس قوانین کاری، می توانستم توضیح ندهم و حتی بگویم دلم می خواسته در مجموعه ای که با آن کار می کنم تغییراتی ایجاد کنم. ترجیح دادم به این توضیح اکتفا کنم که اخراج او ربطی به اختلافاتمان ندارد و مسئله مهمی بوده که اگر شما نیز در جریان آن بودید، همین تصمیم را می گرفتید. اما آن مسئول اصرار داشت که دلیل اخراج را بگویم. من هم اصرار داشتم آبروی آن فرد را حفظ کنم. این حفظ آبرو به قیمت اخراجم تمام شد.
امروز در یکی از سایت ها خواندم که بازیگری به نام«ح ج» به دلیل مست بودن دستگیر شده است. من هم مثل هر خواننده دیگر سعی کردم کشف کنم نام آن بازیگر چیست. در پیام هایی که خوانندگان گذاشته بودند هم همه اعتراض می کردند اگر قرار است اسم آن فرد را نگویی؛ چرا اصل خبر را گفته ای؟ راست می گفتند؛ چه دلیلی وجود دارد که همه از چنین خبری آگاه باشند. چه ضرورتی دارد آبروی آن بازیگر برود؟ مسئولی که باید از این مسئله باخبر باشد و تصمیمی بگیرد؛ حتماً با خبر است و اطلاعات مربوط به کارش را از سایت های اینترنتی نمی گیرد.
امروز آقا خطاب به مسئولین قضایی فرمودند: حفظ آبروی یک نفر، از حفظ جان او اهمیت بیشتری دارد. این حرف فقط خطاب به رئیس قوه قضایی یا فلان قاضی نیست. خطاب به آن آقای خبرنگار که به دنبال پیشرفت در کارش است و یا من ِخواننده خبر نیز هست. باید یاد بگیریم حفظ آبروی دیگران را؛ به خاطر یک کنجکاوی بی دلیل، گناهی را به گردن نگیریم که از توهین به کعبه بالاتر باشد.
بسمه تعالی
یکی از دوستان دوران حوزه ازدواج کرد و صاحب دختری شد. این دوست ما ذاتاً آدم احساساتی بود و ما را نیز عاشقانه دوست داشت، چه رسد به دخترش.
روزی دور هم جمع بودیم و از رطب و یابس سخن می گفتیم که صحبت به همین مطلب رسید.
به او گفتم: می دانی خداوند انسان را درباره چیزهایی آزمایش می کند که آدمی بیشتر به آنها دلبستگی دارد؟
رفیقمان مستأصل شده گفت: خدایا مرا در این یک قلم آزمایش نکن که نمی توانم.
هفته پیش خواب دیدم در بیابانی تعزیه ای برپا است و من و محمد مهدی هم جزء بازیگران صحنه هستیم؛ با این تفاوت که من در سپاه امام بودم و محمد مهدی مخالف خوان بود.
در کنار صحنه، ساختمان شش هفت طبقه ای بود که محمد مهدی بالای آن رفته بود و از آنجا نقش «تیرانداز» را بازی می کرد.
تعزیه شروع شد و طرفین هم بازی خود را آغاز کردند؛ ولی پس از دقایقی، بازی جدی شد و صحنه تعزیه تبدیل به میدان جنگ گردید.
در این کارزار، «تیرانداز» کار خود را به خوبی انجام می داد و با تیر به گلوی یکی دو نفر زد و آنها را کشت. از این سو، به من و کس دیگری دستور دادند «تیر انداز» را سر جایش بنشانید.
ما نیز از ساختمان بالا رفتیم تا جلوی او را بگیریم. زمانی که به بام رسیدیم، «تیرانداز» با یک تیر دیگر همراهم را زد و او را کشت؛ ولی من به «تیرانداز» رسیدم و تیرها را ازدستش گرفتم.
علاوه براینکه به تندی دعوایش کردم که چرا مخالف خوان شده است. و تو می دانی که گفته اند تنبیه بدنی، همه جوره تأثیر ضد تربیتی دارد.
به همین دلیل زیاده روی! نکردم. در همین احوال بودیم که ناگهان متوجه شدم «تیرانداز» تیری که مخفی کرده بود را در چله نشانده و این بار سینه امام را نشانه رفته است.
فرصتی برای فکر کردن و تربیت کردن نبود. به سرعت نزدیکش رفتم و او را از بالای ساختمان به پایین پرتاب کردم.
بسمه تعالی
صبح خیلی دیر از خواب بیدار می شوم. باید عجله کنم. به سرعت لباس می پوشم و به سراع شیشه عطر می روم؛ اما خالی است.
تعجب می کنم. یک هفته نیست قیمت گزافی بالایش داده ام. بی خیال سنت پیامبر می شوم و به پارکینگ می روم تا سوار ماشین شوم...
اما هرچه استارت می زنم روشن نمی شود. لعنتی به شیطان حواله می کنم و پایین می آیم. آبی را می بینم که از زیر ماشین روان است.
به پشت ماشین می روم و شلنگی را می بینم که در اگزوز ماشین فرو رفته و هنوز باز است. از دست محمد مهدی و کارهایش کلافه شده ام.
مجبورم با تاکسی بروم. هنوز دو ساعت نشده که موبایل زنگ می زند. خلاصه مکالمات این است که محمد مهدی می خواسته از تلویزیون بالا برود که از آن بالا افتاده؛ تلویزیون نیز.
امروز زودتر به خانه بر میگردم تا به کارهای درسم برسم. با هزار التماس کتاب نایابی را از استاد قرض گرفته ام و فردا باید پس بدهم.
اما هرچه میان کتابهای روی میز می گردم پیدایش نمی کنم.
سلام بر همه و با آرزوی تعجیل در فرج آقایمان.
این وبلاگ یک کپی برابر اصل از وبلاگ اینجا یک منبر دیجیتال است! در بلوگفا است که تنها برای افزودن دایره مخاطبان ایجاد شده است
امیدوارم مورد رضایت خداوند باشد.